علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

قربون اون شیرین زبونیات بشم عسل مامانی

سلام عزیز دلم ، میوه زندگیم  مدتیه که خیلی شیرین زبون شده ای و حرفای گنده گنده زیاد میزنی بزنم به تخته عزیزکم خیلی بامزه حرف میزنی ... کافیه مامان و بابا یه چیزی بگن مثل ضبط صوت تکرار میکنی تازه اگه اون کلمه برات تازگی داشته باشه که همینطور پشت سر هم مثل طوطی تکرارش میکنی ... از مهد که برمیگردی کافیه مامانی بگه علی چه خبر ؟ امروز تو مهد چکار کردی ؟ از خاله مرزبان و خاله خلیلی میگی تا آرشام و فاطی حسنی و امید که مامانی دوستاتو هم تا حالا ندیده یه چیزایی میگه مثلا : " زدمش " قربونت برم که دست بزنت خیلی خوبه ... یا یه چیزایی بعضی وقت میگی که مامانی با زحمت متوجه منظورت میشه که اینم خیلی به مامانی میچسپه.... خودت...
20 آذر 1391

مهمون های سرزده

علی عزیزم سلام دوشنبه وقتی از مهد آوردمت خونه کلی سرحال بودی و مامانی چون روزه بود یه کمی بی حوصله بود .قربون پسر گلم بشم با وجودی که ظهر اصلا نخوابیدی ولی همش بازی میکردی و خوشحال بودی و چند وقتی یه بارم خودتو مینداختی رو مامانی و برای مامانی میخندیدی و ناز میکردی ...و اصلا مامانی رو اذیت نکردی...       علی عزیزم سلام دوشنبه وقتی از مهد آوردمت خونه کلی سرحال بودی و مامانی چون روزه بود یه کمی بی حوصله بود .قربون پسر گلم بشم با وجودی که ظهر اصلا نخوابیدی ولی همش بازی میکردی و خوشحال بودی و چند وقتی یه بارم خودتو مینداختی رو مامانی و برای مامانی میخندیدی و ناز میکردی  ...و اصلا مامانی رو اذیت نکرد...
28 تير 1391

عروسی عمو علی

علی عزیزم سلام پسر گلم ، جمعه شب یعنی در تاریخ 23/04/91 عروسی عمو علی بود .   علی عزیزم سلام پسر گلم ، چمعه شب یعنی در تاریخ 23/04/91 عروسی عمو علی بود . عمو علی از دوستای صمیمی باباییه و به بابایی همیشه لطف داره و به قولی داداش باباییه . بابایی خیلی منتظر بود که عروسیش بشه و جبران کنه ... اما برخلاف میل باطنی بابایی ، متاسفانه نشد که بابایی تو عروسیش باشه آخه عروسیش افتاد درست تو چهارده روز کاری بابایی و چون روزای آخر کارش هم میشد ماه مبارک رمضان بابایی نمیتونست مرخصی بگیره  چون دیگه روزه شو از دست میداد این شد که بابایی و من و شما متاسفانه    نتونستیم تو عروسیش شرکت کنیم . ...
26 تير 1391

علائق علی آقا

  سلام عزیز دلم شما گل پسر مامان علاقه زیادی به:   ١-موبایل  دارید حتی طوری که بیشتر اوقات نزدیک به یک ساعت نگاه میکنی و متوجه گذر زمان نمیشی منو و بابایی از این موضوع ناراحتیم آخه گلم موبایل برای سن شما خیلی مضره اونم از نوع لمسیش جالب اینه که خودت بلدی باهاش کار کنی و خودت فیلم های مورد علاقتو میذاری بازی ها و... بزنم به تخته این استعدادت روی بابایت رفته ...عشق موبایل و کامپیوتر ....           سلام عزیز دلم شما گل پسر مامان علاقه زیادی به:   ١-موبایل دارید حتی طوری که بیشتر اوقات نزدیک به یک ساعت نگاه میکنی و متوجه گذر زمان نمیشی منو و بابایی از این م...
19 تير 1391

علی وتنهایی

سلام علی عزیزم الان 11 روزه که بابایی پیشمون نیست ورفته سرکار هر چند که مامانی داره سعی میکنه خودشو عادت بده به این شرایط ولی سخته... و شما پسر گلم نمیتونی عادت کنی بیشتر ساعات روز بهانه بابایی رو میگیری آخه گلم سری قبل بابایی مرخصی گرفته بود و 42 روز پیشمون بود چه روزای خوبی بود باهم رفتیم سفر که خیلی بهمون خوش گذشت.     سلام علی عزیزم الان 11 روزه که بابایی پیشمون نیست ورفته سرکار هر چند که مامانی داره سعی میکنه خودشو عادت بده به این شرایط ولی سخته... و شما پسر گلم نمیتونی عادت کنی بیشتر ساعات روز بهانه بابایی رو میگیری آخه گلم سری قبل بابایی مرخصی گرفته بود و 42 روز پیشمون بود چه روزای خوبی بود ب...
11 اسفند 1390

علی داره میره کربلا

سلام عزیز دل مامان فردا قراره به اتفاق بابایی ،آقا جون (دو تاشون)، عمه هاجر و شوهرش و عمه ی آقا جون حاجی مشرف شیم کربلا .تو این سفر قراربود مامان جونو عمه فاطمه و خاله کبری و شوهرش هم باشن ولی متاسفانه جور نشد ایشالا بعدا دعوت شن . سلام عزیز دل مامان فردا قراره به اتفاق بابایی ،آقا جون (دو تاشون)، عمه هاجر و شوهرش و عمه ی آقا جون حاجی مشرف شیم کربلا .تو این سفر قراربود مامان جونو عمه فاطمه و خاله کبری و شوهرش هم باشن ولی متاسفانه جور نشد ایشالا بعدا دعوت شن . این روزا هوا کمی بهتر شده و تو جوجه پنبه ای مامان حالت رو به بهبوده خدا رو شکر. بیشتر همسفرات قبلا هم رفتن زیارت مثلا آقا جون حاجی پنجمین بارشه ،بابای...
18 بهمن 1390

شیطنت های علی جونم

سلام علی جونم ، دیروز بابایی یه ساعتی بیشتر نذاشتت مهد کودک .وقتی من اومدم خونه تا تو عسل مامانی خونه ای و پیش باباییت بازی میکنی طبق معمول تا منو دیدی پریدی تو بغلمو  شروع کردی به می می خوردن.. بعدش تو خونه بالا وپایین میکردی و میدویدی منم رفتم سفره نهارو پهن کنم وبابایی پشت کامپیوتر بود که یه دفعه ای یه صدای مهیبی اومد برا چند ثانیه با چشمان حیرت زده  تموم اتاقو دور زدم وناخودآگاه جیغ زدم بابایی با سرعت باد از اتاق بغلی اومد بیرون ، شما پشت میز تلویزیون بودی و تلویزیون وارو رو زمین افتاده بود من فقط خدا رو شکر کردم که تلویزیون روت نیوفتاده ، از پشت تلویزیونو هل دادی وتلویزیون از جلو افتاد خودتم حیرت زده نگاه میکردی و ی...
15 بهمن 1390
1